پریشان گویی های من

ساعت

امروز ترسیدم

داشتم حسرتهای زمان پیری ام را بخودم یاداوری میکردم بلکه درس بگیرم و از زمانم بهتر استفاده کنم اما یکدفعه ب خود امدم که اصلا ازکجا معلوم آفتاب فردا صبح را میبینم ؟ چه برسد ب پیری!!

بعد  وقتی حساب کردم یعنی از همین امروز ب قبل قرار است حساب پس بدهم بیشتر ترسیدم.

از خوبی های مردن در پیری همین است که برنامه بلندمدت ریخته ام برای یادگرفتن زندگی و پیدا کردن معنی زندگی. اینکه بفهمم کلا ب چ دردی قرار است بخورم.  اما یکهو دیدم ک امروز هم جزو زندگیم بوده است. همین لحظه که مشغول تایپ کردن ام شن های ساعت پشت سر هم پایین میریزند. 

چقدر وقت کم داریم برای کاشت این مزرعه و چقدر ترسناک میشود وقتی میفهمیم تمام ساعاتی را ک خیال میکردیم در حال مطالعه بذر و زمینیم در اصل در حال کاشتن بوده ایم.

زمین منتظر ما نمیماند فرصت که تمام شود فقط میتوان برداشت کرد.

و چه ترسناک است خوابیدن.

  • فاطمه حسینی

یک پازل ده هزار قطعه ای با گم شدن یا ناقص شدن تنها یکی از قطعاتش نمیتواند به مقصود خود برسد.

هر چند هرکدام از این ده هزار قطعه به تنهایی هیچ معنا و زیبایی ای در خود ندارد با قرار گرفتن در جای درست و در جهت درست به ساخته شدن تصویری زیبا و با مفهوم کمک میکند.

حال اگر یکی از این قطعه ها بخواهد در جای دیگری به صورت متفاوتی نقش داشته باشد هم خودش آسیب میبیند هم به قطعات دیگر صدمه میزند. شاید هم به  زحمت به خواسته خود برسد ولی نتیجه با زمانی که در جای درستش قرار میگرفت بسیار متفاوت میشود.

هستی از ازل تا ابد به نوعی همچون پازل است و هر انسانی طبق طبیعتش گوشه ای از پازل را میتواند به خوبی پر کند. حال این به اختیار خود اوست که در جای مقرر شده اش قرار گیرد و به سعادت برسد و کمک کننده به وحدتی عظیم باشد یا با اصرار زیاد در مکانی که مناسبش نیست قرار گیرد و خود و دیگر اعضای هستی را تحت تاثیر تصمیمش قرار دهد. 

  • فاطمه حسینی

درسته که نویسنده ها قدرت تخیلشون زیاده و میتونن خیلی چیزها رو تصور کنن و به تصویر بکشن ولی نمیتونم باور کنم ( شاید هم نمیخوام ) که همه این فیلم و سریالای کمدی رمانس ( به خصوص کره ای هاش ) ساخته ذهن خیال پرداز یه نویسنده اس.

خیلی ها مسخره ام میکنن که چه توقعاتی دارم ولی من هنوز امیدم رو به آدم و این دنیا از دست ندادم. میخام باور کنم میشه؛  حتی اگه برای من نشده باشه.

 میخوام باور کنم آدما میتونن عاشق هم بشن ، برای عشقشون سختی بکشن ، به هم کمک کنن و برای همدیگه ارزش قائل بشن، میخام باور کنم میشه  توی سختی ها خندید و امکانش هس کسی باشه که توی مشکلات بدون چشم داشت بهت کمک کنه.

 به نظرم همونطور که یه خواننده نمیتونه اگه عاشق نباشه یه شعر عاشقانه خوب بخونه یا یه شاعر نمیتونه شعر بگه اگه عشقو تجربه نکرده باشه ؛ همونطور هم یه فیلمنامه نویس نمیتونه اینطور اثرهای تاثیر گذار بنویسه اگه ته ته قلبش به این عشق باور نداشته باشه.

فکر میکنم کساییکه مثل من اینطور فیلما وداستانا رو دوست دارن ته دلشون باور دارن که ما ظرفیتشو داریم اگه بخوایم و اگه به فرد مناسب در زمان مناسب برخورد کنیم. مهم اینه که اعتقادمونو به توانایی عشق ورزیدنمون از دست ندیم.

  • فاطمه حسینی

آیندگان وقتی ب عقب نگاه میکنند مارا به صورت یک کل ;یک عدد;  یک قرن در تاریخ میبینند و فردیت ما در صفحه های تاریخ اهمیت زیادی ندارد.( غیر از آن تعداد انگشت شمار که تعیین کننده جهتی و یا تشکیل دهنده نهضتی هستند)

از طرفی نیاز به جاودانگی در سرشت همه انسانها وجود دارد و درطول تاریخ تا بحال یکی از راههای برآوردن این نیاز(جدا ازتلاش برای یافتن داروی بی مرگی یا آب حیات) اکتفا کردن ب جاودانگی نام بوده است.

یعنی تمام یا قسمت زیادی از عمر را صرف تحقیق و آزمایش و ریاضت و سفر میکرده اند و میکنند تا شاید دستاوردی حاصل آید و نامشان در هزارتوی تاریخ فراموش نشود.

اتفاقا این عقیده سود زیادی هم ب بشریت رسانده است و پیشرفت های زیادی در همه زمینه ها به همین دلیل بدست آمده است.

ولی حالا ک نگاه میکنم زنده بودن در ذهن های عصر حاضر و اهمیت ب افکار این نسل و نجات این نسل هم خود نوعی جاودانگیست.

ترجیح میدهم کاری کنم زندگی 200 انسان هم عصر خودم تغییر کند (حتی اگر شناخته نشوم) تا اینکه دو نسل بعد دانشجویی خسته در پی تحقیقی اسمم را جستجو کند و در فصل دو پایان نامه اش نامی از من ببرد.

  • فاطمه حسینی

بعضی مشکلات لذت خاصی دارند. البته خود مشکلات که نه. اتفاقاتی که میتوانند موجبشان شوند. مثل آشنایی با یک نفر. گاهی زمانی که هیچکس با تو همدلی نمیکند، زمانیکه افراد زیادی را دیده ای که تنها میتوانند سر راهت سد بسازند و تو داری به ناامیدی از انساندوستی نزدیک میشوی؛ یک نفر غریبه پیدا میشود که آرامت میکند, حرص میخورد ، با تمام قدرت تلاش میکند و از هر راهی که میداند استفاده میکند تا شاید بتواند به تو کمک کند. عده ای میگویند وظیفه شان است ولی بی انصافی است که لطف و توجه بی شائبه کسی را ببینی و اسم وظیفه بر آن بگذاری!

امروز که گریه کردم نمیدانستم آنرا در چه دسته ای میتوانم قرار دهم. اشک شوق نبود. بیشتر از همه اشک قدردانی بود و شاید هم کمی مورد احترام واقع شدن.

یعنی گاهی اوقات رفتار انسانها آنقدر سرشار از رفتارهای زننده و  طلبکارانه میشود و آنقدر در محیط خودمان از کسی رفتار احترام آمیز نمیبینیم و آنقدر کمند کسانی که به احساسات و شخصیتمان اهمیت بدهند که وقتی کسی را با تمام خصایصی که یک انسان باید داشته باشد میبینیم از تعجب گریه مان میگیرد.

از تعجب ، از شوق ، از فرط لذت !؟  نمیدانم همه و شاید هیچکدام.

گمان میکنم اولین بار بود که اینگونه احساساتی غریب به سمتم هجوم آوردند و باعث شدند به فکر بیفتم چه دنیایی میشد اگر انسان ها میشناختند ذات حقیقی خودشان را و درنتیجه احترام قائل میشدند برای خودشان و دیگران!!!

هستند کسانی که سعدی یا پروفسور حسابی نیستند که یادشان در خاطر قرون واعصار بماند، ولی با قدرت زنده اند در ذهن کسانی که انسانیت آنهارا دیده اند، و اینها همانها هستند که من با خوشحالی مشکلاتم را میپذیرم اگر بتوانند من را با آنها آشنا کنند.

  • فاطمه حسینی

من عاشقم!!!

نزدیک 22 سال زندگی کردم اما تازه با عشق وعاشقی آشنا شدم. بعضی ها میگن سن اصلیش هم همین موقع هاست ولی من الان که چشم و گوشم باز شده میبینم از خیلی وقت پیش عاشق بودم. درسته که خیلی از عشق هامو به خاطر شکست هایی که خوردم یادم نمیاد اما همین چند تایی هم که یادمه خوشحالم میکنه چون میفهمم منم آدمم و با تمام مشکلاتم میتونستم و میتونم عشق رو بچشم.

یادم میاد تا سه سالگی عاشق شیشه شیر بودم بطوریکه یه لحظه هم نمیتونستم دوریشو تحمل کنم. بهش نیازی نداشتم ولی دوستش داشتم.( حالا بگذریم که جدایی تلخی هم داشتیم)

بعد از اون هم خیلی عاشق شدم. عاشق عروسکهام؛ موتور سواری، بستن کیف مدرسه داداشم؛ اجرای تئاتر مدرسه ؛ فیلم ؛ موزیک؛دعا کردن؛ بستنی، نوشتن و هزارتا عشق دیگه که هنوز باید فکر کنم و بشناسمشون.

افسوس میخورم وقتی این همه وقت عاشق بودم ولی توی بحران های زندگیم ازش استفاده نکردم یا فکر میکردم هیچی ندارم.

دوستم یکبار گفت:«عشق پارچه نیست که بخواهیم با دیگری مقایسه اش کنیم و مرغوبیتش را بسنجیم؛عشق برای هرکسی بنابر نیازش متفاوت است.» آدم باید عاشق باشد تا طعم زندگی را بچشد ولی نه لزوما عاشق انسانی دیگر. عشق لازمه زندگی است حتی اگر عشق ب یک بستنی قیفی شکلاتی در یک روز گرم تابستانی باشد. شاید برای یک نفر این نوع عشق باورنکردنی باشد ولی برای من مثل عشق مجنون به لیلی کارساز است و دلیلی برای زندگی به من میدهد. 

کاش تا دیر نشده عشق های زندگیمان را بشناسیم تا لذتی وصف ناشدنی از آن ببریم.

  • فاطمه حسینی

اکثر ما آدمها دوست داریم اوقاتمان را با کسی سپری کنیم که وجه اشتراک زیادی با او داریم.یا دوستانی با این ویژگی داریم یا به سختی برای یافتن چنین دوستی تلاش میکنیم؛ در حالیکه تقریباهمیشه تنها فردی را که بیشترین اشتراک را با مادارد فراموش میکنیم : خودمان!

چطور میخواهیم اوقات خوشی را برای دوستانمان فراهم کنیم وقتی نمیدانیم چگونه خودمان را خوشحال کنیم؟!

درست است که داشتن فردی که بتوان با او پیاده روی کرد، آهنگ گوش داد ، بستنی خورد( یا ترکیب این سه مورد باهم)  و در مورد فیلم مورد علاقه هردومان حرف زد خیلی کیف میدهد؛ ولی به این معنی هم نیست که وقتی این مخاطبان خاص دردسترس نیستند یا هستند و سرگرم زندگی خودشانند این جور کارها ولذت بردنها دور از دسترس ماست.

با اینکه معمولا فراموش میکنیم ولی مهمترین شخصیت زندگی ما خودمان هستیم که باید آرامش را برایش فراهم کنیم.

پس میتوانیم به جای تنها در خانه نشستن، دست خودمان را بگیریم و ببریم سر قرار با خودمان.

باخودمان برویم لب رودخانه ( حتی حالا که آب باز نیست پل خواجو جای دنجی است)؛ یک بستنی قیفی شکلاتی برای خودمان بخریم و درحالیکه با هندزفری به ترتیب محسن چاوشی، رضا یزدانی و رستاک گوش میدهیم از قرارمان لذت ببریم.

خودمان تنها کسی است که به ما خیانت نمیکند، تنهایمان نمیگذارد و همیشه دوستمان دارد.  هوایش را داشته باشیم.

  • فاطمه حسینی

سیندرلاشاید کار اشتباهیست که برای بچه هامان قصه های پریان تعریف میکنیم. شاید ظلم بزرگیست که میگذاریم بچه هامان فیلم های عاشقانه ببینند! و شاید بزرگترین ضربه را به دخترکان کوچکمان همین فیلم وکتاب و سریالهای فانتزی زده اند!

فکر و احساس دخترانمان را آغشته به عشق وعاشقی های شاهزاده ها در قصه ها و بازیگران در ملودرام ها و رمانس ها میکنیم و بعد میفرستیمشان  در جامعه ای که عشق در فرهنگ لغاتش نیست که اگر هم بود برایشان ممنوع بود!

این همه عشق را خواندن و دیدن و شنیدن انتظاری را می آفریند. انتظار تجربه خوشبختی ای که خیلی ها داشته اند. انتظار یافتن آن یک نفر!

شاید هم مشکل اینجاست که ما برای پسرهایمان قصه پریان نمی خوانیم.داستانهای قهرمانی، فیلم های جنگی؛ درس؛ کار و بعد وقتی افتادند در یک رابطه؛ در یک زندگی با کسی که قصه پریان خوانده است میشوند مثل دو آدم فضایی از دو کهکشان متفاوت که نمیدانند دیگری چه انتظاری ازشان دارد.

  • فاطمه حسینی

یکی از تکنیک های مشاوره اسمش صندلی خالیه.

 مثلا وقتی از چیزی یا کسی ناراحتی روی صندلی تجسمش میکنی و خودتو تخلیه هیجانی میکنی.

به نظرم یه چیزی که بعضی از ماها نیاز داریم اینه که بتونیم با این صندلی خالی حرف بزنیم. نه برای درمان و تخلیه هیجانی و این حرفا... نه! برای این که تنها نباشیم!

این که یه چیزی مثل عروسک  یا صندلی بذارم کنارمو همه ایده هامو با حوصله براش بگم وحرفامو بهش بزنم، وقت ناراحتی جلوش گریه کنم و مطمئن باشم که قرار نیست حوصلش سر بره یا وقت نداشته باشه، میشه گفت الان یکی از مهمترین خواسته هامه.

بعضی وقتها تنها چیزی که آدما از زندگی میخوان فقط همینه که یکی باشه؛ تو هر زمان وهرمکانی که دلشون گرفت فقط باشه تا مجبور نشن به یک صندلی خالی تکیه کنن.

ولی مسئله اینه که صندلی هیچ آسیبی به کسی نمیزنه،هیچ استرسی وارد نمیکنه و هیچ مشکلی به مشکلاتت اضافه نمیکنه

 و آدم بعضی وقتا به این نتیجه میرسه که ریسک خیلی کمتری داره به یک صندلی تکیه کنیم تا یه آدم از جنس خودمون!   

اینم تجویز درمان تنهایی برای خودم: هدفون، محسن چاوشی/ رضا یزدانی با صدای فوق بلند، یه صندلی خالی!!sandali


  • فاطمه حسینی