پریشان گویی های من

ساعت شنی

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ

ساعت

امروز ترسیدم

داشتم حسرتهای زمان پیری ام را بخودم یاداوری میکردم بلکه درس بگیرم و از زمانم بهتر استفاده کنم اما یکدفعه ب خود امدم که اصلا ازکجا معلوم آفتاب فردا صبح را میبینم ؟ چه برسد ب پیری!!

بعد  وقتی حساب کردم یعنی از همین امروز ب قبل قرار است حساب پس بدهم بیشتر ترسیدم.

از خوبی های مردن در پیری همین است که برنامه بلندمدت ریخته ام برای یادگرفتن زندگی و پیدا کردن معنی زندگی. اینکه بفهمم کلا ب چ دردی قرار است بخورم.  اما یکهو دیدم ک امروز هم جزو زندگیم بوده است. همین لحظه که مشغول تایپ کردن ام شن های ساعت پشت سر هم پایین میریزند. 

چقدر وقت کم داریم برای کاشت این مزرعه و چقدر ترسناک میشود وقتی میفهمیم تمام ساعاتی را ک خیال میکردیم در حال مطالعه بذر و زمینیم در اصل در حال کاشتن بوده ایم.

زمین منتظر ما نمیماند فرصت که تمام شود فقط میتوان برداشت کرد.

و چه ترسناک است خوابیدن.

  • فاطمه حسینی

ساعت شنی

مزرعه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی