پریشان گویی های من

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ساعت

امروز ترسیدم

داشتم حسرتهای زمان پیری ام را بخودم یاداوری میکردم بلکه درس بگیرم و از زمانم بهتر استفاده کنم اما یکدفعه ب خود امدم که اصلا ازکجا معلوم آفتاب فردا صبح را میبینم ؟ چه برسد ب پیری!!

بعد  وقتی حساب کردم یعنی از همین امروز ب قبل قرار است حساب پس بدهم بیشتر ترسیدم.

از خوبی های مردن در پیری همین است که برنامه بلندمدت ریخته ام برای یادگرفتن زندگی و پیدا کردن معنی زندگی. اینکه بفهمم کلا ب چ دردی قرار است بخورم.  اما یکهو دیدم ک امروز هم جزو زندگیم بوده است. همین لحظه که مشغول تایپ کردن ام شن های ساعت پشت سر هم پایین میریزند. 

چقدر وقت کم داریم برای کاشت این مزرعه و چقدر ترسناک میشود وقتی میفهمیم تمام ساعاتی را ک خیال میکردیم در حال مطالعه بذر و زمینیم در اصل در حال کاشتن بوده ایم.

زمین منتظر ما نمیماند فرصت که تمام شود فقط میتوان برداشت کرد.

و چه ترسناک است خوابیدن.

  • فاطمه حسینی

یک پازل ده هزار قطعه ای با گم شدن یا ناقص شدن تنها یکی از قطعاتش نمیتواند به مقصود خود برسد.

هر چند هرکدام از این ده هزار قطعه به تنهایی هیچ معنا و زیبایی ای در خود ندارد با قرار گرفتن در جای درست و در جهت درست به ساخته شدن تصویری زیبا و با مفهوم کمک میکند.

حال اگر یکی از این قطعه ها بخواهد در جای دیگری به صورت متفاوتی نقش داشته باشد هم خودش آسیب میبیند هم به قطعات دیگر صدمه میزند. شاید هم به  زحمت به خواسته خود برسد ولی نتیجه با زمانی که در جای درستش قرار میگرفت بسیار متفاوت میشود.

هستی از ازل تا ابد به نوعی همچون پازل است و هر انسانی طبق طبیعتش گوشه ای از پازل را میتواند به خوبی پر کند. حال این به اختیار خود اوست که در جای مقرر شده اش قرار گیرد و به سعادت برسد و کمک کننده به وحدتی عظیم باشد یا با اصرار زیاد در مکانی که مناسبش نیست قرار گیرد و خود و دیگر اعضای هستی را تحت تاثیر تصمیمش قرار دهد. 

  • فاطمه حسینی