پریشان گویی های من

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مزرعه» ثبت شده است

ساعت

امروز ترسیدم

داشتم حسرتهای زمان پیری ام را بخودم یاداوری میکردم بلکه درس بگیرم و از زمانم بهتر استفاده کنم اما یکدفعه ب خود امدم که اصلا ازکجا معلوم آفتاب فردا صبح را میبینم ؟ چه برسد ب پیری!!

بعد  وقتی حساب کردم یعنی از همین امروز ب قبل قرار است حساب پس بدهم بیشتر ترسیدم.

از خوبی های مردن در پیری همین است که برنامه بلندمدت ریخته ام برای یادگرفتن زندگی و پیدا کردن معنی زندگی. اینکه بفهمم کلا ب چ دردی قرار است بخورم.  اما یکهو دیدم ک امروز هم جزو زندگیم بوده است. همین لحظه که مشغول تایپ کردن ام شن های ساعت پشت سر هم پایین میریزند. 

چقدر وقت کم داریم برای کاشت این مزرعه و چقدر ترسناک میشود وقتی میفهمیم تمام ساعاتی را ک خیال میکردیم در حال مطالعه بذر و زمینیم در اصل در حال کاشتن بوده ایم.

زمین منتظر ما نمیماند فرصت که تمام شود فقط میتوان برداشت کرد.

و چه ترسناک است خوابیدن.

  • فاطمه حسینی